فصل اول #
پس از شکل گیری تمدن های مختلف در دنیای انسان ها درست در راستای آن، جهان دیگری به وجود آمد که سراسر آن خلأ و محیطی عاری از ماده به رنگ سفید بود. ترس، غم، شادی، خشم، نفرت و عشق مردم در تمدن های مختلف باعث شکل گیری موجودی مادی در این جهان هم راستا شد.
زمان گذشت و احساسات مردم دنیا باعث بزرگ تر شدن آن موجود در جهان موازی شد و به این ترتیب ادراک سیاه و سفید در وجودش شکل گرفت و تبدیل به موجودی شد که نیمی از آن سفید و نیمه دیگر آن سیاه بود. پس از دریافت ادراک و آگاه شدن نسبت به جهان اطرافش و درک منشأ قدرتش نام اولتراموس را به معنای فراتر از دنیا برای جهان موازی ای که در آن به وجود آمده بود انتخاب کرد.
هر چه زمان بیشتری می گذشت اندازه و قدرت او بیشتر و بیشتر می شد تا در نهایت دیگر جایی برای بزرگ شدن در اولتراموس باقی نمانده بود. آن نور مادی سیاه و سفید با خود اندیشید و در پی راه چاره شد. او که خود را مالک آن جهان میدانست ترس از آن داشت که اولتراموس با بزرگ تر شدنش از بین برود و از آنجا که فرصتی نداشت به ساده ترین و سریع ترین روش موجود بسنده کرد.
به این ترتیب ادراک سفیدش یعنی غم، شادی و عشق را از خود جدا کرد و تکه نوری کوچک و جدید به رنگ سفید و نورانی خلق کرد به طوریکه نورش مانند طلا می درخشید و هسته ی سفیدش در قلب آن خودنمایی میکرد. پس از آن ادراک سیاهش یعنی ترس خشم و نفرت را از خود جدا کرد و تکه نور کوچک و جدید دیگری را خلق کرد آن چنان که نور خاکستری از آن ساطع میشد و هسته سیاه آن به سختی قابل رویت بود. پس از این جداسازی اکنون خالق آن دو، درست به اندازه دو ادراک سیاه و سفید در آمده بود و خودش با داشتن هر دو ادراک باعث ایجاد توازن در اولتراموس شد.
هر چه زمان بیشتری می گذشت اندازه آن سه تغییری نمیکرد زیرا هرگاه غم، عشق و شادی در سمتی از دنیا قوی تر میشد، در سمت دیگر دنیا ترس، خشم و نفرت قدرت میگرفت، و به همین جهت اندازه خالق آن دو نیز تغییری نمیکرد.
مدت ها به همین منوال گذشت تا اینکه ادراک سفید به سخن درآمد:
- اینجا کجاست و تو کیستی؟
این سوالش را در حالی پرسید که پژواک صدایش به سمت خالقش بود در نتیجه پاسخی در خور دریافت کرد:
- اینجا اولتراموس است، من خالق تو و مالک این جهان هستم.
ادراک سفید پرسید:
- آیا من تنها مخلوق تو هستم؟
او پاسخ داد:
- خیر، دیگری نیز در کنار تو است.
پس از آن ادراک سیاه که تا کنون ساکت مانده بود نورش را گستراند تا توجه ادراک سفید را به خودش جلب کند سپس از خالقش پرسید:
- نام تو چیست؟
او که تاکنون به انتخاب نام برای خود و دو ادراک به وجود آمده فکر نکرده بود به اولین کلمه ای که به ذهنش رسید بسنده کرد و گفت:
- نام من بلیز است.
پس از آن هر دو ادراک یک صدا پرسیدند:
- نام من چیست؟
و بلیز اینبار با توجه به ظاهر و ماهیت آنها نامی را برایشان برگزید، ابتدا روبه ادراک سفید کرد و سپس به ادراک سیاه گفت:
- نام تو بِلوند… و نام تو بِلِید است.
آنها پرسیدند:
- ما در اینجا چه میکنیم؟ فلسفه وجودمان در این خلأ بی انتها و سفید چیست؟
به این ترتیب بلیز همه ماجرا را از صفر تا صد برای آنها بازگو کرد. با پایان یافتن سخنان وی اکنون هر دو ادراک نسبت به بلیز وفادار شدند و انرژی او را برتر از خود خواندند، آنها او را ستایش کردند و برای داشتن چنین خالقی به خود افتخار کردند.
هر چه زمان بیشتری میگذشت دانسته های آن سه بیشتر میشد و هر آنچه را درک میکردند با یکدیگر به اشتراک می گذاشتند. برای مثال آنها کشف کردند که زمان در اولتراموس بسیار کندتر از دنیای انسان ها میگذشت به طوری که دو هفته در اولتراموس برابر با حدود ۲۰ سال در دنیا است یا اینکه هرج و مرج ها در دنیا انسانها باعث برهم خوردن اندازه ادراک ها و به طبع بزرگتر شدن بلیز میشد اما پس از گذشتن مدت زمان بیشتری دانش ادراک سیاه نسبت به محیط اطرافش بیشتر شد و نسبت به دو ادراک دیگر بدبین شد.
ادراک سیاه دریافت که دنیای انسان ها به نوعی با اولتراموس در ارتباط است اما از بازگو کردن آن برای بلیز و بلوند واهمه داشت. درست همانگونه که بلیز در گذشته به آنها هشدار داده بود، اکنون احساسات انسانی روی ادراکش تاثیر گذاشته بود و ترس از گفتن حقیقت به خشم و نفرت نسبت به خالقش و نیمه ادراکی دیگر شده بود. به همین دلیل او تصمیم بر آن گرفت تا با جذب قدرت بلوند راهی برای نابودی بلیز پیدا کند.
برای نابودی بلیز موانع بزرگی وجود داشت؛ اول آنکه بلید از قدرت های خود آگاه نبود و علاوه بر آن نحوه آزاد کردن انرژی اش را بلد نبود بنابراین نمیتوانست از قدرت هایش به درستی استفاده کند. دوم آنکه انرژی او هیچگاه بیشتر از آن دو نمیشد و با وجود آرامش موجود در اولتراموس نمی توانست بدون دخالت بلیز قدرت بلوند را جذب کند و سوم آنکه هرج و مرج های کوچک در دنیای انسانها تاثیر خاصی بر قدرت او نمیگذاشت و علاوه بر انرژی خودش، متقابلاً انرژی بلیز نیز افزایش می یافت.
او با بررسی دقیق همه ی موانع تصمیم گرفت دنیای انسانها را گرفتار آشوبی کند تا در نتیجه ترس، خشم و نفرت افزایش بیابد به این ترتیب از پل ارتباطی خود یعنی سایه انسانها استفاده کرد و به طور موقت وارد دنیای انسان ها شد.
در دنیای انسانها تمدن جدید و قدرتمندی شکل گرفته بود، مردمانی خردمند در شمال آن سرزمین که آشور نامیده میشد و دلاورانی زبردست در جنوب آن که نیپور نام داشت زندگی میکردند. در این میان سرزمینی که بزرگتر بود و جمعیت بیشتری را در خود جای داده بود آشور بود. به همین سبب علاوه بر فرمانروایی مطلق آن بر شمال سرزمین سومر، ۶ خاندان اصلی بر روند پیشرفت آن نظارت می کردند.
۳ خاندان در شرق (مان، تام و نای) و ۳ خاندان در غرب (بث، یان و مایا) نام داشتند. علاوه بر اینها هر خاندان دارای چند خاندان زیر مجموعه بود که برگی از تاریخ انسانی را با خود حمل میکردند. مانند خاندان ایشال که جادوگر و مبارزان ماهری داشت و از زیر مجموعه های خاندان تام بود.
درست مانند سرزمین های شمالی سومر، سرزمین های جنوبی آن یعنی فرمانروایی مطلق نیپور نیز با کمک ۳ خاندان اصلی یو، سیا و راس اداره میشد. در میان دو سرزمین شمالی و جنوبی صلح عجیبی برقرار بود اگرچه هرکدام اراضی مشخصی را برای خود قائل بودند اما هرگز جنگی برای حفظ قلمرو یا جدالی بر سر افزایش آن صورت نگرفته بود و علاوه بر آن همکاری خاندان ها با یکدیگر موجب پیشرفت هرچه سریعتر سرزمین های سومر میشد. برای مثال خاندان قدرتمند راس جادوگران خاندان ایشال را تربیت میکرد و هنرهای رزمی را به آنها آموزش میداد.
این تمدن که در سده ۲۰ پیش از میلاد به اوج شکوه و قدرت خود رسیده بود به شدت توجه بلید یا همان ادراک سیاه را به خود جلب کرده بود. او پس از بررسی دقیق در سراسر دنیای انسانها هیچ جایی را بهتر از سرزمین سومر برای ایجاد رخنه در قلب آن نیافت.
در ارتفاعات شهر کوهپایهای نینیو در شمال سرزمین سومر و قلمرو آشور، قلعه ای وجود داشت که چندان سالم و قابل استفاده به نظر نمی رسید. در آن زمان هیچ کودکی در آشور وجود نداشت که بدون شنیدن افسانه اژدهای آلورا پا به سنین نوجوانی گذاشته باشد.
آلورا دختری مهربان و فداکار بود که حیوانات را بیشتر از انسانها دوست داشت چرا که او دختر فرمانروای نینیو بود و کسی اجازه دوستی و نزدیک شدن به او را نداشت دوری از هم سن وسالان و عجین شدن با قوانین حکومتی او را تبدیل به دختری جسور و بی پروا کرد در نتیجه به جادو علاقمند شد و پس از مدتی کوتاه آن را فرا گرفت.
از آنجا که حکومت به دست برادرش اداره میشد او دلیلی برای ازدواج نیافت و در همان قصر ماند. با گذشت زمان پیر شده و در بستر بیماری افتاد اما در ابتدای همان سالهای بیماری ناگهان اژدهایی که به وسیله فرزندان برادرش خشمگین شده بود، به قلعه آنها حمله کرد.
آلورا که تنها جادوگر قدرتمند در آن قلعه بود مجبور شد برای محافظت از قلمروی پدری اش طلسم ممنوعه و قدرتمند جاودانگی را اجرا کند. پس از درگیری سخت و طولانی که میان آلورا و اژدها رخ داد، اژدها در آستانه شکست تسلیم شد. در این میان آلورا با قلب مهربانش حاضر به کشتن او نشد و به همراه اژدها به کوهستان های شمالی رفت.
با رفتن اژدها از آن منطقه سرمای زیادی وارد آن منطقه شد و مردم آن سرزمین به دلیل سرمای زیاد به مناطق جنوبی مهاجرت کردند. در نهایت قلعه نینیو متروکه شد و جایگاه جدیدی برای آلورا و اژدهای آواره اش شد. سایه با زیر نظر گرفتن او و سیر تحولیاش تصمیم گرفت نخستین کسی که ملاقات میکند آلورا و اژدهایش باشد.
سال ۲۰۷۰ پیش از میلاد، کوهستان شمالی آشور، اطراف قلعه نینیو #
سکوت اعماق جنگل های کوهستان که با پوشش برفی کاملا به رنگ سفید شده بود را فرا گرفته بود. برخی از درختان هنوز بار سبزی را بر دوش داشتند و برخی دیگر تنها شاخه ای خالی از سرسبزی را به دور خود پیچیده بودند. فرش سفیدی به وسعت تمام جنگل روی زمین پهن شده بود که مسئول ثبت ردپای حیوانات بر روی خود بود.
در میانه ی این جنگل دختری به نام آلورا در حالی که پشت بوته ای مخفی شده بود و به تنه درختی تکیه داده بود در کمین حیوانات برای خوراک اژدهایش بود. او با اینکه حداقل پوشش را داشت اما برای مخفی شدن ردای بلند سفیدی را پوشیده بود. قد تقریباً متوسطش به او اجازه میداد تا در کمینگاه مخفی شود و علاوه بر شکار راحت تر حیوانات از آسیب های احتمالی درنده خویان دور بماند.
همانطور که به آرامی در کمین نشسته بود بدون کوچکترین حرکتی با دقت به صداهای اطراف گوش میداد. به این ترتیب پس از مدت کوتاهی صدای سُمی شنیده شد چهار صدای سُم به طور یکنواخت و آهسته روی زمین فرود میآمدند و پس از مکث کوتاهی دوباره به حرکت ادامه میدادند.
از این جهت آلورا پنداشت که صدا متعلق به یک حیوان گیاهخوار است. اما هنوز جهت صدا و ماهیت صاحب آن برایش مشخص نبود، بنابراین نفس را در سینهاش حبس کرد و با دقت بیشتری به صدا گوش داد. وقتی خوب بر روی آن صدا متمرکز شد صدای نفسهای گوزن شاخداری را از سمت راست شنید که با فاصله حدود ۱۰۰ متر دورتر در حال عبور کردن بود. بلافاصله دست چپش را مشت کرد و زیر لب چیزی گفت:
- کمان معمولی نسخه سوم.
پس از آن کمانی با پیچیدگی خاصی از چوب سرو در مشتش ظاهر شد. در این لحظه زمان برای آلورا و گوزن کندتر از همیشه میگذشت، آلورا فوراً به سمت راست چرخید و بدون تیر گوزن را نشانه رفت. همین که چرخید ردا کنار رفت و برهنگی شانه تا پوشش سینه سمت چپش برای گوزن نهان شد و همچون پرتو نوری کرم رنگ به چشمش خورد.
گوزن بیچاره در این زمان کم، برهنگی شانه آلورا را با چشمش دنبال کرد و از بازوی چپش به آرنج، از آرنج به مچ و از مچ به کمان رسید. در این لحظه فاصله آنها به قدری کم بود که گوزن تنها یک ثانیه فرصت فکر کردن داشت. به این ترتیب از آن زمان به شدت کوتاه به بهترین نحوه استفاده کرده و اقدام به فرار نمود.
در آن طرف صحنه شکار اما، آلورا در انتظار تصمیم گوزن نشسته بود درست پس از گذشت همان یک ثانیه و هنگامی که آلورا متوجه هدف گوزن شده بود از جا بلند شد و در ثانیه دوم زیر لب گفت:
- تیر تعقیب کننده نسخه شش.
پس از آن تیری از چوب چنار در دست راستش ظاهر شد، در این لحظه سرنوشت ساز آلورا در ثانیه سوم در حالی که دنباله تیر را گرفته بود آن را در چله کمان گذاشت و به سمت گوزن نشانه گرفت.
همین که تیر را در چله کمان گذاشت ردا از روی شانه راستش کنار رفت و اکنون ردا به طور کامل کمر و پشت سر او را پوشانده بود اما از پوشاندن سینه، شکم و پاهای وی عاجز مانده بود. اکنون گوزن در ثانیه چهارم از حساسترین لحظات عمرش فرصت آن را داشت که چهره شکارچی را در ذهن خود ثبت و ضبط کند.
چکمههای بلند طلایی که تا نزدیکی زانوهایش را پوشانده بود شلوارک کوتاه و قرمز رنگ که قسمتی از ران را تحت تکلف گرفته بود و پوشش قرمز اما تیرهتر دور سینهاش که با بندهای باریک به شلوارک متصل شده بود و قسمت کمی از شکم را همانند ضربدر پوشانده بود کافی نبود تا چشم گوزن را از پوست کرم رنگ آلورا دور نگه دارد بنابراین قبل از آنکه بتواند گام دومی را برای فرار بردارد محصور آلورا شد.
آلورا در ۵ ثانیهای که گذشت تیر را رها کرد و پهلوی گوزن را مورد اصابت قرار داد. گوزن که هنوز هوشیار بود تنها آرزویش این بود که قبل از مرگ بتواند چهره محصور کنندهاش یعنی آلورا را برای آخرین بار ببیند و از بخت بلندش این فرصت به چشمانش داده شد گویی آلورا از چشمانش و آخرین نفسهای او متوجه آرزوی قلبی اش شده بود. به این ترتیب کلاه متصل به ردا را از سرش برداشت، و چهرهاش نمایان شد.
بدون شک اگر گوزن فقید قبل از اصابت تیر به پهلویش آن موهای تقریباً کوتاه یاسی یا چشمان آبی ارغوانی و چهره ریز نقش کودک گونه اش را دیده بود چنان تپشی در قلبش به راه میافتاد که در نتیجه بالا رفتن فشار خون در بدنش از همیشه سریعتر میشد و پا به فرار میگذاشت. اما با این وجود گوزن خوشحال بود، خوشحال از اینکه شکارچی ارزشمندی او را محصور و شکار خود کرده بود. پس از پایان قائله شکار آلورا به ترتیب کمان و تیر را نگاه کرد و در کسری از ثانیه هر دوی آنها محو شدند. به این ترتیب آلورا ردا را دوباره روی شانههایش انداخت تا او را مجدداً از گزند درنده خویان در امان نگه دارد پس از آن گوزن را از جا بلند کرد و روی کتفهای توانمندش گذاشته، راهی قلعه متروکه نینیو شد.
زمان گذشت و او به مقصد نهایی خود رسید. وقتی درب کوچک قلعه که بر روی دو درب بزرگ نصب شده بود را کنار زد چشمش به اژدها افتاد که از فرط گرسنگی از قصر خارج شده بود و در نزدیکی درب قصر نشسته بود زیرا اجازه دور شدن از محوطه قصر را نداشت. آلورا همین که چشمش به اژدهای گرسنه افتاد گوزن را رها کرد و دوان دوان به سمت اژدها رفت، دستی بر فاصله میان چشمها تا سوراخ های بینیاش کشید و گفت:
- ببخشید که انقدر منتظرت گذاشتم.
سپس به سمت گوزن اشاره کرد و ادامه داد:
- اینو برای تو آوردم، نمیدونی چقدر براش دردسر کشیدم… فقط حواست باشه که این غذای یه هفته ست.
اژدها تکانی به خودش داد و از جا بلند شد، در حالی که آرام به سمت گوزن مرده میرفت توجهش به صدای آلورا جلب شد که میگفت:
- این غذا برا یه هفته توئه… من میرم داخل تا غذای خودمو بخورم.
به این ترتیب اژدها سرعت گرفت و به سمت گوزن رفت. آلورا در حالی که ایستاده بود و غذا خوردن اژدهایش را مشاهده میکرد به فکر فرو رفت. با خود اندیشید که چنانچه اژدها را قبل از حمله به قلمروی نینیو تصاحب کرده بود، اکنون میتوانست تاریخ آشور را از نو بنویسد. وقتی خود را در لباس ملکه سرزمین سومر تصور کرد ناخودآگاه لبخندی بر لبش نشست و با صدای قار و قور شکمش از دنیای خیال بیرون آمده، محوطه بیرونی قصر را ترک کرده و راهی آشپزخانه یا همان سالن غذاخوری قصر شد.
درب بزرگ که راهروی طویل قصر را به محوطه بیرونی وصل میکرد همیشه باز بود زیرا آلورا به تنهایی توانایی بستن آن را نداشت به همین جهت نوری که از بیرون به درون راهرو میآمد، نیمی از راهرو را روشن میکرد.
کمی پس از آن درب بزرگ، در جایی که نور هنوز باقی مانده بود یک آویز بلند قرار داشت. از آنجا که کفشهای آلورا پاشنههای بلندی داشت به او این اجازه را میداد تا ردا یا هر پوشیدنی دیگری را روی آن آویزان کند. او عادت داشت همیشه قبل از درآوردن کفشها از ویژگی بلند بودن آن استفاده کند بنابراین پس از آویزان کردن ردا آنها را از پایش درآورد و دمپاییهایی از جنس صمغ را پوشید. همین که چند قدمی از محوطه پرنور به سمت تاریکیهای راهرو رفت هنوز وارد تاریکی مطلق آن نشده بود که صدایی از روبرویش شنید.
اگرچه آن صدا متعلق به خودش یا اژدها نبود اما طیف صوتی نسبتا نزدیکی با صدای خودش داشت به همین جهت آلورا از جلو رفتن یا عقب گرد پشیمان شد و پرسید:
- تو کی هستی؟
و در جواب مجدداً صدای مبهمی را شنید، اگرچه او نمی دانست صدا چه میگوید اما بلید در تلاش بود تا نام او را به زبان انسانها فرا بخواند؛
- آلورا…
پس از اینکه او نام خود را از زبان صدای روبرویش شنید ترس به جانش افتاد و فوراً تیغه شمشیرش را احضار کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت؛
- تیغه افسانه ای بیا.
پس از آنکه وردش را گفت شمشیر چوبی و طلایی رنگی در دست راستش ظاهر شد، شمشیر با اینکه چوبی بود اما درخشش عجیبی در آن تاریکی به خود گرفته بود. آلورا پس از نمایان شدن شمشیر، دست چپش را به کمک دست دیگر آورد، شمشیر را در حالت عمود در مقابل صورت و در راستای شانهاش نگه داشت سپس پای چپش را کمی جلوتر گذاشت و پای راستش را کمی خم کرد به این ترتیب او آماده هرگونه حمله از مقابل شده بود اما با این وجود آنچه در آن لحظه چشمش را به خود گرفته بود ترس او را دوچندان میکرد.
با اینکه او تغییری در حالت ایستادن خود داده بود اما سایه منعکس شده از نور بیرونی قصر هیچ تغییری نکرده بود و همان فرم ایستادن را حفظ کرده بود. آلورا ابتدا تصور کرد دچار توهم شده است برای همین تکانی به خودش داد اما سایهاش همچنان ثابت مانده بود به این ترتیب پشت سرش را نگاه کرد اما کسی را نیافت.
همین که برگشت متوجه شد سایهاش کمی بلندتر از قبل شده است و این در حالی بود که خودش تغییری در محل ایستادن نداده بود و تابش نور هم تغییری نکرده بود سپس قبل از آنکه گرسنگی برایش یادآوری شود صدا را این بار واضحتر از هر زمان دیگری شنید؛
- سلام آلورا… ترسیدی؟
وقتی آلورا بر روی منشا صدا متمرکز شد آن را روی زمین و حدود ۲ متر آن طرف تر یافت یعنی صدای خودش را از درون سایه خودش میشنید، به همین جهت این بار جدیتر از قبل و با عصبانیت گفت:
- پرسیدم تو کی هستی؟
سایه اما، همچنان به نرمی و با اندکی مکث پاسخش را داد؛
- من… من خود تو هستم… من امیال، آرزوها و نیمه تاریک وجود توام…
آلورا مانع صحبتهایش شد و گفت:
- نیمه تاریک؟ چرت نگو، من یه جادوگرم اگه نیمه تاریکم رو نشناسم نمی تونم همین شمسشیر توی دستم…
همین که خواست شمشیر را بلند کند و به او نشان دهد متوجه شد چیزی در دستش برای نشان دادن نیست و همین کلیدی برای پذیرفته شدن بلید شد. سایه آلورا این بار با صدای محبت آمیزی ادامه داد؛
- چی شده؟ چی رو میخاستی نشونم بدی؟
آلورا یکه خورد اما با تلاش فراوان سعی در مخفی کردن حالت خود کرد و به این ترتیب گفت:
- چیزی برای نشون دادن نیست… تو بگو چی میخوای؟
اکنون نوبت سایه بود تا متعجب بشود اما آنطور که به نظر میرسید هر دوی آنها مهارت خوبی در کنترل احساسات خود داشتند به همین جهت سایه پس از مکث کوتاهی ادامه داد.
- حالا که رفتی سر اصل مطلب پس راحتتر میتونیم به توافق برسیم… بی مقدمه بهت میگم… اژدها رو بکش و روحش رو جذب کن.
آلورا در برابر نیمه تاریک خود مقاومت کرد و بدون آنکه متعجب بشود از گارد شمشیر به دست خود خارج شد زیرا اکنون دیگر شمشیری در دست نداشت که بخواهد مطابق با آن بایستد. به این ترتیب پاهایش را به عرض شانه باز کرد و در حالی که مقابلش ایستاده بود دست به سینه شده، یکی از دستهایش را به زیر چانهاش برد؛
- کشتن اژدها چه سودی برام داره، حالا که فقط اونو دارم و همه چی رو از دست دادم چرا باید بکشمش.
سایه بی معطلی ادامه داد؛
- اون همه چی رو ازت گرفت تو باید از بین ببریش و قدرتش رو تصاحب کنی.
آلورا با همان ژست اندیشمندانهاش ادامه داد؛
- اما این تقصیر برادرزادههام بود که…
علی رغم اینکه دیگر نوری از بیرون در حال تابیدن نبود و تاریکی بر بستر زمین پهن شده بود سایه آلورا همچنان وجود داشت و حتی بلندتر هم شده بود همین مسئله موجب برانگیخته شدن چهره آلورا شد و دیگر به صحبتهایش ادامه نداد، دست از سینه برداشت و در حالی که انگشتهایش را به هم گره زده بود آنها را کنار دو پهلویش مستقر کرد، پای راستش را قدمی به عقب گذاشت و آماده فرار از موقعیت غیر قابل پیش بینی بود.
در مقابل چشمان او درست در همان لحظه که در حال عوض کردن حالت فیزیکی ایستادنش بود سایه آنقدر بلند شد که سرش به سقف رسید، بدنش در میان راهرو، هم روی زمین و هم بر روی سقف پهن شده بود و قسمتی از پاهایش در مقابل آلورا شروع به عمود شدن کرده بود. در لحظهای که آلورا آماده فرار شده بود جسم سایه از روی بدنه زمین و سقف کنده شد و به همراه سرش به پاهای عمود شده سایه وصل شد و برخلاف همیشه که سایه افراد بر روی زمین میافتد سایه او اکنون در مقابلش ایستاده بود. آلورا که خشکش زده بود بیاختیار زبان به دهان چرخاند و گفت:
- تو…
اما قبل از آنکه بخواهد حرف دیگری از دهانش خارج شود سایه نزدیک و نزدیک تر شد و درست روی او قرار گرفت و پس از مدت کوتاهی، به طور کامل آلورا را در بر گرفت. علی رغم میل باطنی آلورا، سایه بدنش را جذب کرد و اکنون قدرت تاریکی تمام و کمال وارد بدن او شد. با ورود این قدرت به شریانهای زیستی آلورا، او بیاختیار فریاد زد و از قد به زمین افتاد به طوری که صدای ترک خوردن زانوها تا مچ پایش به گوش اژدها رسید، درست مانند کسی که در حالت ایستاده از درهای به سمت زمین سقوط کند. پس از آنکه آلورا با قدرت تاریکی عجین شد در حالی که دو زانو روی زمین نشسته بود به یکباره موها و ابروهایش سفید شد و چشمان آبی ارغوانیاش به رنگ سیاه مبدل شد. اکنون هیچ موجودی نبود تا برهنگیهای بدنش را ببیند زیرا همه آنها با هاله سیاه رنگ پر شده بود و حتی پوشش قبلیاش، دیگر قابل دیدن نبود.
در طرف دیگر درست در خارج از تالار قصر یا همان محوطه بیرونی قلعه، اژدها قبل از شنیدن صدای فریاد آلورا متوجه هاله عجیبی شده بود که با هاله انرژی او متفاوت بود، درست در زمانی که دیگر هاله آلورا را حس نمیکرد نگران شد و رو به سوی قصر کرد کمی بال زد و اندکی از روی زمین فاصله گرفت تا آن زمان که پس از شنیدن صدای فریاد آلورا صدای شکسته شدن استخوانهایش را نیز شنید.
اژدها که تصور میکرد کار از کار گذشته است و آلورای جوان کشته شده است در پی انتقام از موجودی ناشناخته در حالی که با بال زدن سعی در حفظ کردن ارتفاع خود با وجود پیکر عظیم الجثهاش را داشت آتش از دهانش شعله ور شد و همچون موج بلندی از دریای طوفانی آن را درون راهروی ورودی قصر متمرکز کرد.
آتش هر دو درب بزرگ قلعه را به طور کامل سوزاند و فرش و نقش راهروی قصر جایش را به سیاهی در و دیوار داد آن آتش مهیب به انبار زغال قصر در انتهای راهرو رسید و موجب سوختن انبار و به دنبال آن آتش گرفتن قصر شرقی قلعه متروکه نینیو شد. پس از دقایقی اژدها آتش را متوقف کرد و این در حالی بود که آتش از قصر شرقی به قصر مرکزی رسیده بود. اژدها که هنوز هاله عجیب را قدرتمندتر از قبل احساس میکرد با چشمان سرخ آتشین خود راهروی ورودی قصر را نگاه میکرد.
بخش اعظمی از قلعه نینیو که روزگاری سرزمینهای شمالی را فرمانروایی میکرد اکنون در حال سوختن و در نهایت خاکستر شدن بود. آتش از انبار زغال قصر شرقی شدت گرفته بود و به انتهای راهرو، درست قسمتی که محل اتصال قصر مرکزی به قصر شرقی بود رسید و وارد انبار باروت شد. در پی این زبانه کشیدن آتش صدای انفجار کوههای بلند آنجا را به لرزه درآورد و اکنون این تنها قصر شرقی نبود که میسوخت بلکه حاصل سالها تلاش برای معماری باشکوه قلعه بود که در حال از بین رفتن بود.
قصر مرکزی که در شمال قلعه قرار داشت از طریق سه راهرو به قصرهای جنوبی، شرقی و غربی متصل بود. به جهت نزدیک بودن قسمت شرقی قلعه به دهکده های اطراف که اکنون خالی از سکنه بود، قصر شرقی از اهمیت ویژهای برخوردار بود چرا که بیشتر جشنها و مراسمات مردمی در حیاط این قصر برگزار میشد. در جهت دیگر که قصر غربی قرار داشت نقطه استراتژیک قلعه و منطقه نظامی آن محسوب میشد چرا که ارتفاع مناسب آن نسبت به سایر قصرها،ضمن دید کاملی که به منطقه داشت در زمان حمله دشمن به خوبی از آن محافظت میکرد. این قصر از طریق سه راهرو به سه جهت مختلف متصل بود که دو راهروی آن به قصرهای مرکزی و جنوبی، و راهروی سوم به درون کوهستانها و مناطق صعب العبور راه داشت تا در صورت غافلگیری به وسیله دشمن یا کودتای نظامی، پادشاه و افراد مهم بتوانند به سرعت فرار کنند.
اما مهمتر از نقطه استراتژیک قلعه قصر جنوبی یا همان انبار بزرگ قلعه بود، در این بخش قلعه که در پایینترین قسمت آن واقع شده بود مقدار زیادی سلاح و آذوقه قرار داشت تا در صورت خشکسالی، پادشاهی بتواند به مدت ۴ سال برقرار بماند و همچنین از آسیب و گزند دشمن دور بماند. این قسمت قلعه با وجود حمله اژدها در سالهای دور همچنان سالم مانده بود اما مقدار زیادی آذوقه از آن خارج شده بود و اکنون تنها سلاحهای کهنه در آن باقی مانده بود. در قسمت مرکزی یا همان قصر شمالی محل برگزاری جلسات درباریان، استراحتگاه پادشاه و خاندان او، خزانه، دایره بررسی جنایات و دفتر قضاوت و همچنین سفره خانه سلطنتی مخصوص پادشاه و اطرافیانش قرار داشت که در نهایت با ترک قلمرو هر چهار قصر به مانند کلبهای متروکه، خالی از سکنه و تخریب شده درآمده بود و در حال حاضر با آتش اژدها در حال تبدیل شدن به تلی از خاکستر بود.
اژدها به خوبی متوجه شده بود، چنانچه آتش را از بالا به پایین بدمد سرعت حرکت آن افزایش یافته و متعاقباً شدت آن بیشتر خواهد شد حال آنکه با وجود ۲۰ متر قد حدود ۳ متر از زمین فاصله گرفته بود. اژدهای سرخ با چشمان آتشینش در حالی که بال زنان ارتفاعش را حفظ کرده بود و فلسهایش به لرزه درآمده بودند زمانیکه به تماشای سوختن قلعه نشسته بود چشمش به زنی با موهای سفید و چشمان سیاه افتاد که تمام بدنش را هاله ای سیاه رنگ در خود غرق کرده بود.
او با اینکه نمیدانست کسی که به سرعت در حال نزدیک شدن به اوست آلورای جوان است هیچ حرکت دیگری نمیکرد چرا که تا ساعتی قبل و حتی هفتههای گذشته او کسی جز آلورا را در آن حوالی ندیده بود و علاوه بر آن با انتشار آتش به وسعت قبل، مدتی طول میکشید تا مجدداً خود را آماده نبرد کند به همین جهت تنها کاری که میتوانست در آن لحظه انجام بدهد نگاه کردن بود.
آلورا در حالی که غرق تاریکی بود و قدرت بلید بر وی مسلط شده بود با سرعتی باورنکردنی به اژدها نزدیک میشد. او در حالی که دست چپش را مشت کرده بود و در راستای سطح زمین به صورت افقی پرواز میکرد مشتش را جلوتر از سایر اندامش قرار داده بود تا سرعتش دوچندان شود. بلافاصله پس از رسیدن به اژدها در چند ثانیهای که در حال گذشتن بود، ابتدا به حالت عمودی در حالی که روی هوا معلق بود درآمد. در آن حالت پای راستش را صاف کرده بود و پای چپش را قدری به بالا خم کرده بود تا قدرت مشت راستش را در زمان اصابت به اژدها افزایش دهد.
با رهاسازی مشت آلورا به سمت پوزه اژدها برخلاف تصور، پوزه اژدها کمی به سمت راست چرخید، همانند کسی که از شخص مقابلش سیلی محکمی خورده باشد. اژدها اکنون موضع خود را نسبت به آلورا مشخص کرده بود بنابراین در حالی که بال زنان از او فاصله میگرفت با رسیدن به نقطه مورد نظر هر دو بالش را چنان محکم تکان داد که اگر فلس های شل شده بر روی بالهایش به سمت آلورا پرتاب نمیشدند بدون شک از شدت باد ایجاد شده نیز به عقب پرتاب میشد.
فلسهای شل شده از روی دو بال اژدها کنده شدند و با سرعت غیر قابل باوری به سمت او هجوم آورده و در نهایت وارد شانه چپ، سینه راست و پای چپش شدند. دو فلس دیگر که از آن سه بزرگتر و تیزتر بودند در مرتبه دوم بال زدن اژدها با سرعت بیشتری به استخوانهای قسمت چپ دنده و سمت راست شکمش برخورد کرده و به فاصله ۱۰ متر چنان او را به عقب پرتاب کردند که ۵ متر پایانی آن را بر روی پهلوهایش در حال قلت خوردن بود تا اینکه سرانجام به نردههای محل بستن اسب برخورد کرد و متوقف شد. با برخورد او به آن نردهها مجدداً صدای شکستن استخوانهایش به گوش اژدها رسید.
هر زمان که قلبی در دنیای انسانها به لرزه در میآمد، شاد میشد و یا غم زده میگشت، عاشق شده یا درگیر شکست میشد در مقابل ادراک سفید را دچار دگرگونی میکرد. گاهی بزرگ میشد و گاه کوچک، گاهی درخشان و گاهی تیره تر از قبل میشد. او برخلاف ادراک سیاه به قوانین اولتراموس پایبند بود و همه تلاشش بر این بود تا مانع غلبه احساسات انسانی بر ذات خود شود تا اینکه کودکی از سرزمین سومر همه معادلات او را بر هم زد.
در جنوب سرزمین سومر که تحت حاکمیت نیپور قرار داشت مرلین، جادوگر تمام ادوار زندگی میکرد و در آن دوره وظیفه آموزش به فرزند ارشد خاندان راس یعنی ایمراس را به عهده داشت. وقتی او کودکی ۸ ساله بود با وجود سن کمی که داشت در همان اوایل کودکی استعدادهای جادوگری را از خود بروز داده بود به همین دلیل مرلین خود به ملاقات پدرش آمد تا او را با جادو آشنا کند. به این ترتیب او در مدت ۳ سال تبدیل به جادوگری در سطح پیشرفته شد.
در یکی از روزهای ۱۱ سالگی در حالی که ایمراس به دستور مرلین در تپههای شوش مشغول استفاده مکرر از جادو به جهت تخلیه مانا و در کنار آن افزایش ظرفیت آن بود، حدود ۲۵ متر آن طرفتر مرلین کنار چادر خاکستری که برای اقامت یک ماهه برپا کرده بود ایستاده و ایمراس را تماشا میکرد.
زمان به سرعت گذشت و لحظه وداع خورشید با زمین فرا رسیده بود، او آهسته آهسته پشت زیگورات نیپور که از دوردست قابل مشاهده بود میرفت و در این لحظه گرگ و میش ناگهان سایهای در مقابل مرلین در خلاف جهت نور خورشید از روی زمین بلند شد و درست روبروی مرلین ایستاد. ایمراس وقتی به انتهای ظرفیت مانا رسید و دیگر توان استفاده از جادو را نداشت رو به سمت چادر بازگشت و خواست به سمت مرلین برود که چشمش به سایهای ایستاده در مقابل مرلین افتاد. وقتی خوب نگاه کرد متوجه شد لبهای مرلین در حال تکان خوردن است به همین دلیل بدون نگرانی از اینکه او دزد یا راهزن باشد به سمت مرلین رفت.
ایمراس تصور میکرد مردی که در مقابل مرلین جوان ایستاده است شخصی با یک ردای سیاه است که در آن تاریکی غروب به سختی میتوان او را دید اما برخلاف تصور او، سایه ی موجود همان بلید بود که در مقابل مرلین ایستاده بود و با او صحبت میکرد. ایمراس با کنجکاوی هرچه بیشتر به سمت مرد سیاه پوش رفت تا او را از نزدیک ببیند، پس از اینکه چند قدمی به او نزدیک شد خواست به او دست بزند و آن را به سمت خود چرخانده صورتش را ببیند اما همین که انگشتش به او خورد جرقه کوچکی از جسم سایهای به او برخورد کرده، او را ۲ متر به عقب پرتاب کرد.
کودک بیچاره حتی فرصت فریاد کشیدن هم نداشت و اکنون مرگ را درست در مقابلش میدید. با این برخورد، سایه ی عجیب بلافاصله غیب شد و مرلین دوان دوان به سمت ایمراس رفت. تا پیش از این ایمراس کودکی زیبا با صورتی کشیده بود، چشمهای طلاییاش در تمام خاندان راس نظیر نداشت علاوه بر آن موهای صاف و کوتاه قهوهای اش همچون دیگر مردمان جنوب زیبا و پرپشت بود اما اکنون با آن تماس هرچند کوتاه به بلید، رنگ موهایش سفید و چشمانش سیاه شده بود. او دیگر چهره کودکانهای نداشت چرا که همچون جوانی ۳۰ ساله به نظر میرسید. انرژی تاریک بلید حتی به لباسهای سرهمی و آبی رنگش رحم نکرده بود و آنها را از هم دریده بود.
مرلین که جادوگر تمام ادوار تاریخی بود و در زمینههای مختلفی تجربههای گوناگون به دست آورده بود تاکنون چنین آسیبی را به چشم ندیده بود. وقتی به ایمراس رسید روی دو زانو در کنارش نشست و سرش را از روی زمین بلند کرده، روی پایش گذاشت. آستین بلند ردای سفیدش را جمع کرد و هنگامی که دست چپش از میان آستین بیرون آمد آن را روی سینه ایمراس گذاشت اما در کمال تعجب کودک علائم حیاتی نداشت.
مرلین از این واقعه سخت متعجب شد، او کسی نبود که به راحتی مرگ دیگران علی الخصوص آن کودک با استعداد را بپذیرد به این ترتیب او را روی زمین رها کرد و به این طرف و آن طرف نگاه کرد. ناگهان از میان چشمان بنفش او ستاره هشت ضلعی و طلایی ظاهر شد که درست در وسط چشمانش همچون خورشید میدرخشید. این چشمهای عجیب به او این اجازه را میداد تا ارواح مرده را ببیند اما هرچه بیشتر به اطرافش نگاه کرد ناامیدتر از قبل شده بود. او برای اولین بار درمانده شده بود و با وجود احساس مسئولیتی که نسبت به نخستین شاگرد خود داشت نمیتوانست بیتفاوت باقی بماند.
هوا تقریبا تاریک شده بود و مرلین فرصت چندانی نداشت زیرا حیوانات درنده گرسنه و چابک در انتظار گوشت تازه بودند. در این لحظه مرلین تصمیم گرفت طلسم جاودانگیاش را باطل کرده و با وارد کردن روح جاودانهاش به جسم بیجان ایمراس نیروی تاریکی را از جسم او خارج کند. اما در همین لحظه ناگهان اتفاقی افتاد که سرنوشت آن دو را تغییر داد.
بلوند یا همان ادراک سفید که سالها دنیای انسانها را رصد میکرد تاکنون چنین فداکاری عجیبی را ندیده بود. با توجه به اینکه فداکاری مرلین برای یک کودک تحسین بلوند را برانگیخته بود نیروی عشق او را درگیر خود کرد. آری او اکنون بر خلاف هشدار بلیز تسلیم احساسات انسانی شده، و عاشق انسانها شد. او همانند مرلین بیقرار شد اما برخلاف او قدرت سامان دادن به اوضاع را داشت.
درست زمانی که مرلین آماده اجرای طلسم شده بود نور عجیبی که منشا مشخصی نداشت بالای سر ایمراس ظاهر شد. نوری که از آن موجود ساطع میشد ابرهای آسمان را سوراخ میکرد اما منشأ آن نور از خودش بود. تابش آن نور به قدری زیاد بود که چشمان مرلین در حالت عادی توانایی دیدنش را نداشت بنابراین چندین متر به عقب رفت تا با چشمان طلاییاش او را رصد کند به این ترتیب همه توانش را گذاشت تا بتواند حرکات آن موجود نورانی را دنبال کند.
سال ۲۰۸۹ پیش از میلاد، تپه های شوش، خارج از مرزهای نیپور #
در حالی که مرلین کنار رفته بود و به سختی میتوانست آن بانوی جوان را به کمک چشمان طلاییش ببیند حرکات او را دنبال میکرد. بلوند کنار ایمراس نشست و دست چپش را روی سینهاش گذاشته، آرام آرام انرژی روشنایی را وارد جسم او کرد تا اثرات انرژی تاریکی را از بین ببرد اما از آن جهت که بدن انسان ظرفیت هر دو انرژی که منشا احساسات خودش است را داراست، بدن ایمراس علاوه بر جذب قدرت بلوند هنوز قدرت تاریکی در وجودش شعلهور بود.
بلوند تا آن زمان هیچ روشی برای خارج کردن انرژی را فرا نگرفته بود به همین دلیل دست به دامن جادوگری توانا در همان نزدیکی شد. با آن لحن زیبای آشوری با صدای نازک و گوش نوازی گفت:
- مرلین… مرلین
سپس به سمت او بازگشته تا ارتباط چشمی بگیرد اما با چرخش صورتش به سمت او، مرلین به ناچار چشمهایش را بست زیرا شدت نوری که از صورتش ساطع میشد بسیار بیشتر از جسمش بود. با این همه مرلین سعی کرد پاسخ او را بدهد زیرا این نخستین صدای زیبایی نبود که به گوشش میخورد اما همین که چشمانش را بست بلوند خجالت زده شد زیرا تصور میکرد مرلین به علت برهنه بودن بلوند شرمگین شده است. به همین دلیل با قدرتی که داشت لباس سفید بلندی را ظاهر کرد که از جناق سینه تا استخوان دنبالیچه اش را پوشانده بود. آنچه ظاهر کرده بود بیشتر شبیه پارچه ای باریک بود که در عرض بدنش چندین دور چرخیده تا به لگنش برسد. هر دور چنان محکم بود که گویی پارچههای باریک بر روی هم دوخته شدهاند به همین سبب سینههایش قدری بالاتر از حالت معمول ایستاده بود. آن پارچههای درهم تنیده از همان قسمت به دور بازوهای بلوند چرخیده بود و تا مچ دست او را همراهی میکرد. در محل اتصال خود به بازو کمی پارچه اضافی وجود داشت که به او اجازه میداد دستهایش را تا آنجا که ممکن است از هم باز کند به همین دلیل قسمت شانه تا عرض گردن و استخوان ترقوهاش عاری از پوشش بود. در قسمت پایین تنه ابتکار عمل چندان مشاهده نمیشد زیرا دامن کوتاه و سفیدی تا زیر زانوهایش ظاهر کرده بود. با این همه قد بلندی نداشت که نیاز به شلوار بلندی هم داشته باشد پس به همان دامن کوتاه بسنده کرد و قبل از آنکه مرلین بخواهد چیزی بگوید گفت:
- مرلین چرا چشمات رو بستی؟
مرلین با وجود چشمان بستهاش چیزی نمانده بود تا کور بشود به همین دلیل در خلاف جهت چرخید و با عصبانیت گفت:
- این چه سوالیه؟ نور صورتت از بدنت بیشتره… چیزی نمونده بود تا کلاً کور بشم بعد میپرسی چرا چشماتو بستی!
بلوند اکنون متوجه سوء برداشت خود شد و خودش را جمع و جور کرد؛
- من اینجا به کمکت نیاز دارم، وقت زیادی ندارم لطفاً بیا کمک.
مرلین که از این واقعه متعجب شده بود و نمیدانست چه کمکی از او ساخته است کنجکاویش را کنترل کرد و با عصبانیت ادامه داد؛
- نمی تونم، اول یه فکری برای نورت بکن بعد درخواست کمک کن.
به این ترتیب بلوند در نوری که از خودش ساطع میشد متمرکز شد و آن را به صفر رساند و اکنون تنها نور ماه بود که از مشرق به زمین تابیده بود. پس از آن مرلین با خوشحالی بازگشت و بالای سر ایمراس حاضر شده، لبخندی زد و با صدایی آهستهتر از قبل گفت:
- ممنونم که برای کمک به این بچه اومدی با اینکه اصلاً نمیدونم کی هستی.
بلوند با همان لحن شیوا و صدای زیبا با لبخندی بر لب در حالی که آرام آرام انرژی روشنایی را به جسم ایمراس وارد میکرد گفت:
- از خود گذشتگی تو بود که منو به اینجا کشوند.
مرلین متعجب شد و ناخودآگاه به دقایقی قبل منتقل شده، خود را آماده اجرای طلسم دید. خواست حرفی بزند اما بلوند پیش دستی کرد و گفت:
- لطفاً کمکم کن انرژی تاریکی که وارد بدن ایمراس شده رو خارج کنم، هر چقدرم که انرژی روشنایی وارد میکنم اون تاریکی از وجودش خارج نمیشه.
مرلین با شنیدن سخنان بلوند به زمان حال آمد و با خود گفت" یعنی اگه من قدرت جاودانه خودم رو وارد بدن ایمراس میکردم بازم مانا نیاز داشتم تا انرژی تاریک رو ازش بیرون بکشم، خیلی خوب شد که این دختر الان اینجاست" سپس رو به بلوند کرد و گفت:
- بسپرش به من
و پس از آن دو دست خود را روی سر ایمراس گذاشته و طلسمی را زیر لب تکرار کرد. در همان لحظه بلوند نیز با شدت بیشتری انرژی خود را به بدن ایمراس وارد کرد و پس از دقایقی رنگ چشمهای ایمراس به حالت طبیعی خود بازگشته و موهایش به رنگ خاکستری تغییر کرد. زمانی که بلوند متوجه علائم حیاتی کودک شد دست از کار کشید و به دنبال آن مرلین دستهایش را از روی سر ایمراس برداشت و آنها را مقابل صورتش گرفته و نگاه میکرد. وقتی به خودش آمد متوجه شد از شدت سوختگی سرخ شده و پوست آن کنده شده است. بلوند با دیدن دستهای مرلین، آنها را با دو دستش گرفته، محکم فشرد و شروع به درمان آنها کرد.
مرلین که تا آن لحظه فرصت نکرده بود زیبایی خیره کنندهاش را ببیند اکنون محو او شده بود اما همین که دستهایش مانند قبل شد بلوند همچون مه با لبخندی زیبا از جلوی چشمان او محو شد و تنها لبخند و موهای طلاییاش در ذهن مرلین حک شدند.
سال ۲۰۷۰ پیش از میلاد، دژ مرزی نیپور، مدتی قبل از غروب خورشید #
ایمراس بزرگ خاندان راس که اکنون ۳۰ سال سن داشت مسئولیت کنترل ورود و خروج کاروانها را از مرزهای شمال شرق نیپور بر عهده داشت و از آنجا که بزرگ خاندان راس هم شده بود در سیستم اداره دولت هم دخالتی هرچند کوچک را بر عهده داشت. چهره پخته او مناسب یک مرد ۵۰ ساله بود و ردای بلند سفیدی که به تن کرده بود یادآور استادش مرلین بود با این همه موهای خاکستری و یادگار برخورد 30 سال قبلش که اکنون سفید شده بود او را پیرتر از هم سن و سالهایش نشان میداد و تنها چهره پختهاش در این امر دخیل نبود. شلوار کتان و چکمههای سفید بلندش با قد بلندش عجین شده بود و ترکیب سفیدی را از او به نمایش گذاشته بودند به همین دلیل این ترکیب در سراسر خاندان راس شهرت عجیبی یافته بود.
کودکان، نوجوانان و جوانان همگی لباسهای سفید میپوشیدند و با دنبال کردن آن جادوگر کهنه کار سعی داشتند در سطح او بشوند. با این حال او جادوگری در سطح مقدس بود و عده کمی میتوانستند در آن نواحی تا سطح پیشین آن یعنی پیشرفته برسند. تنها یک جوان در آن منطقه توانسته بود رهرو ایمراس شود با این تفاوت که او مانند دیگران لباسهای فاخر سفید نمیپوشید تا خودش را از لحاظ ظاهری به او شبیه یا اینکه موهایش را متناسب با او سفید کند.
آن جوان برومند با موهای قهوهای و چشمانی به همان رنگ با صورت نسبتا چاق در حالی که همیشه لبخند میزد و سبیل کم پشتی داشت و ریشهایش از دو طرف مانند نوک پیکان به چانه متصل میشد و در آنجا انبوهی از خرده موهایی را کنار یکدیگر جمع کرده بود پارچهای از پوست حیوانات می پوشید که تنها جای سرش سوراخ و از دو طرف کاملاً باز بود، به همین سبب آستینی برای پوشاندن بازوها تا مچ دستش وجود نداشت پس یک کمربند از جنس چرم در بالای سینهاش که از زیر بغل هایش میگذشت به هم وصل کرده و کمربند دیگری را روی عضلههای شکمش که از دو پهلو میگذشت به یکدیگر وصل کرده بود تا مانع دیده شدن پوست سفیدش بشود زیرا در فاصله دو کمربند یعنی از زیر بغل تا پهلوهایش به راحتی قابل رویت بود از قضا همانند استاد و برادرش، ایمراس شلوار و کفش کتانی به رنگ سفید پوشیده بود به سبب اینکه نوع پوشش پایین تنه به آن شکل در خاندان راس مرسوم بود کسی نبود جز ایدراس که در همه جا همراه برادرش بود و او را در امور یاری میکرد.
ایمراس همیشه در بالاترین نقطه از دژ سنگی مینشست و به کمک جادو عبور و مرورها را رصد کرده و از همان طریق فرمانهایی را برای برادرش ارسال میکرد. در نزدیکیهای غروب از اواخر فصلی که برگ درختان سست شده و به زمین میریزند ایمراس برخلاف همیشه در بالای دژ مشغول مراقبه بود. او درست از ۶ سال پیش که سطح پیشرفته را پشت سر گذاشت و وارد سطح مقدس یعنی پنجمین سطح جادو شد، تلاش میکرد تا به نوعی با کمک گرفتن از انرژی روشنایی و مراقبه طولانی مدت انرژی تاریکی را از خود بیرون کند و اکنون پس از ۶ ماه به جداسازی کامل آن نزدیک شده و امور مربوط به خاندان و گذرگاه مرزی را به برادرش سپرده بود.
برای این کار او مقداری از انرژی روشنایی که در شانه راستش انباشته شده بود را به صورت حلقوی در بدنش به جریان میانداخت و انرژی تاریکی موجود در نیمه چپ بدنش را برش میداد. در این زمان او همه انرژی تاریکی را از نیمه چپ بدنش پاک کرده بود و آن انرژی تنها قسمتی از شانهاش را به طور کامل در بر گرفته بود. همه چیز خوب پیش میرفت و اکنون زمان برش دادن انرژی تاریکی در شانه چپ فرا رسیده بود اما ناگهان صدایی توجه ایمراس را به خود جلب کرد. در وهله اول صدا آرام بود اما ناگهان به قدری مهیب شد که تمرکز او را به کلی از بین برد، آن صدا تنها یک جمله را تکرار میکرد؛
- اژدها را بکش.
درست زمانی که خورشید در پشت ابرها مخفی شده و آماده رفتن از زمین میشد تا جای خود را به ماه دهد، انرژی تاریکی در شانه چپ ایمراس شروع به فشرده شدن کرد گویی برای خروج خود به دنبال راهی میگشت و چه راهی بهتر از پاره کردن و شکستن برای آن وجود داشت.
به این ترتیب ایمراس با درد عجیبی در شانه چپش از حالت مراقبه خارج شد و با کمک ارتباط ذهنی برادرش را به حضور طلبیده و سپس از هوش رفت؛
- ایدراس، فورا بیا.
ایدراس با دریافت پیام برادر به بالای دژ جابه جا شد و هنگامی که صدای شکسته شدن استخوان کتف چپ برادرش را شنید فورا مهر حلقوی را از درون پیراهنش بیرون آورده و روی شانه او چسباند. پس از مدتی کوتاه ایمراس در حالی که روی پای برادرش از هوش رفته بود به هوش آمد، اکنون ماه در وسط آسمان قرار داشت و ذهن ایدراس سرشار از سوالهای گوناگون بود؛
- ممکنه بگید چه اتفاقی براتون افتاد. بالاخره موفق شدید؟
ایمراس از جا بلند شد و در حالی که به جهت شمال ایستاده بود مشتش را گره کرده و گفت:
- همین حالا باید به شمال این سرزمین بریم، جادوت را آماده کن.
ایدراس که متعجب شده بود پشت سر برادر ایستاد و پرسید:
- اونجا چه چیزی منتظر ماست؟
ایمراس به سمت برادر بازگشت، دست روی شانه راستش گذاشت، لبخندی تلخ زد و گفت:
- صاحب انرژی تاریک.
سال ۲۰۷۰ پیش از میلاد، قلعه نینیو، حوالی شب #
آلورای تسخیر شده در حالی که فلس های اژدها هنوز در بدنش وجود داشت و استخوانهای کمرش شکسته بودند به آرامی از جا بلند شد و در مقابل اژدها ایستاد. در ابتدا سرش پایین بود اما پس از مدت کوتاهی سرش را بالا آورد و فلسهای بزرگی که در سمت چپ دنده و سمت راست شکمش بود را بیرون کشیده روی زمین انداخت. سه فلس کوچکتر که در شانه و پای چپ و سینه راستش بود در کسری از ثانیه به خاکستر تبدیل شده و جای زخم هر پنج تیغه بهبود یافت. به دنبال آن اژدها دریافت که زخمهای سطحی یا عمقی تاثیری در از بین بردن آن فرد که برایش مجهول الهویه بود، ندارد بنابراین بر روی نبرد متمرکز شد و آماده هرگونه حمله از سوی بلید بود.
پس از آن آلورای تسخیر شده دست راستش را به عرض شانه باز کرد و کف دست را به پشت سرش یعنی به سمت قصر در حال سوختن چرخاند و در کمال تعجب همه آتش از قلعه به کف دست او منتقل شد و همانند توپ کوچک نورانی در دستش شعله ور شد. بلافاصله پس از آن، کف دستش را به سمت اژدها برگرداند و دست را به صورت افقی کنار پهلویش آورده، در حالی که در فاصله معین مقابل صورت گرفته بود به اژدها خیره شد. در این لحظه اژدها بیش از پیش ترسیده بود و از بخت خوبش نفس آتشین او آماده زبانه کشیدن بود.
آلورای تسخیر شده کف دستش را به صورت آینه به سمت اژدها گرفت و توپ آتشین کوچک در کف دستش تبدیل به آتشی با پهنایی بزرگتر از دهان اژدها و سرعتی اعجاب انگیز شد و به سوی حریف روانه گشت. در این لحظه زمان برای اژدها کندتر از همیشه میگذشت چرا که او فقط ۴ ثانیه فرصت فکر کردن داشت، اگر چنانچه فرار میکرد آتش به او میرسید و موجب سوختن قسمتی از اعضای بدنش میشد بنابراین او راه دومی را انتخاب کرد که دید او را نسبت به حریف مسدود میکرد. با گذشت ۲ ثانیه از زمان باقیماندهاش قفسهی سینهی اژدها کمی پایینتر از استخوانهای گردنش شروع به باد کردن کرد و در کسری از ثانیه به حالت اول بازگشت در این زمان اژدها دهان باز کرد و آتش مهیبی را برای جلوگیری از حمله آتشین حریف از دهان خارج کرد.
با به پایان رسیدن آتش اژدها دیگر خبری از آتش و منشا آن نبود. اژدها هنوز گردنش را نچرخانده بود که چشمش متوجه لکه ای سیاهتر از تاریکی شب در فاصله حدود ۱۵ متر دورتر، میان آسمان و زمین شد اما قبل از آنکه چشم چپش را کاملاً به سمت او بچرخاند تا او را شناسایی کند لکه سیاه یا مشت محکمی را با دست راستش به پوزه اژدها در زیر چشمهای بزرگش وارد کرد. شدت آن ضربه به قدری بالا بود که اژدهای بیچاره تعادلش را از دست داد و در حالی که ۶ متر به عقب پرتاب شده بود به کمک بال زدن سعی در حفظ تعادل داشت اما در نهایت مجبور به نشستن روی زمین شد.
وقتی اژدها روی زمین نشست به بالا نگاه کرد و متوجه حضور بلید در میان آسمان و زمین شد چنانکه هر شخصی روی زمین میایستد، بلید در میان آسمان و زمین ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد. اژدها خشمگینتر از قبل نفس داغی از پوزه اش خارج کرد و خلاف مرتبه قبل در انتظار حرکت بعدی حریف نمانده، دندانهایش را به او نشان داد. به این ترتیب پنجههایش را در زمین فرو کرد و هر دو پایش را تا آنجا که امکان داشت خم نمود، سینهاش را به زمینهای سرد قلعه چسباند و سپس شکمش نیز به زمین گره خورد، در پی آن از پوزه تا دمش را با زمین یکنواخت نمود و بالهایش را کمی تکان داد و پس از گذاران مراحل پیشین آنها را نیز به زمین چسبانده بود.
در این لحظه بلید تصور کرد اژدها ترسیده و قصد تسلیم شدن را دارد اما از آنجا که در پی قتل او برآمده بود این بار با سرعتی پایینتر از دفعات قبل از میانه آسمان به سمت اژدها هجوم آورد ولی ناگهان با حرکت اژدها به شدت غافلگیر شد. اژدها در همان حالت با سرعتی بیشتر از بلید از زمین بلند شد و قسمتی از زمین مسطح را تبدیل به گودال کرد. او با حرکتی هوشمندانه برای تولید آتش با استفاده از واکنشهای گرمایی بدنش، سینهاش را به زمینهای سرد چسبانده بود و برای سومین بار در حالی که به سرعت به بلید نزدیک میشد آتش مهیبی را به سوی او روانه کرد.
بلید یکه خورد و از آنجا که چاره ی دیگری نداشت آلورا را برای مدتی هوشیار کرد و به کمک جادوی او و تکنیکهایی که از او دزدیده بود سپری را در مقابل آتش برای خود ساخت. اژدها خشمگین بود و آن لحظه متوجه هاله آلورا نشد بنابراین با به پایان رسیدن آتش اکنون به حریفش رسید، پنجههایش را بالا آورد و به کمک آنها سر و پایش را در آنها قفل کرد، تکان قدرتمندی به بالهایش داد و به بالا رفت سپس رو به سمت برجهای قصر شمالی شتاب گرفت و حریف خود را به سمت آن پرتاب کرد. با این پرتاب سه امتیازی بلید محکم به برج خورد و قسمت بالایی برج پس از این برخورد به طور کامل بر روی بلید فرو ریخت. بلید در حالی که غافلگیر شده بود و انرژی زیادی را مصرف کرده بود نمیتوانست بیش از این مانع بیدار شدن آلورا شود به همین دلیل تصمیم گرفت تا هرچه زودتر اژدها را نابود کند.
با فعال شدن انرژی آلورا اژدها از زنده بودنش آگاه شد به همین دلیل دیگر قصد آسیب رساندن به حریفش که همان آلورای تسخیر شده بود را نداشت و در این لحظه سرنوشت ساز همه چیز برای مرگ اژدها آماده شده بود.
بلید در حالی که در بالای برج زیر آجرهای تخریب شده افتاده بود برای آخرین حرکت خود استخوانهای آلورا را ترمیم کرد و آجرها را کنار زد. او همانند پر سبک میشد و آرام آرام به بالا میرفت درست به مانند کسی که جاذبه زمین بر روی او تاثیری نداشته باشد و در نهایت آنقدر بالا رفت که سایهاش روی ماه افتاده بود. در طرف دیگر اژدها محکمتر از قبل بال میزد و به جای تعقیب دشمن سر به آسمان بلند کرده بود و آماده دفاع در برابر آخرین حملات او بود.
بلید در راستای بدنش دستش را به صورت عمودی بلند کرد و چهار انگشت خود را خم کرده سپس انگشت شصت را مقابل چهار انگشت دیگر خم کرد چنانکه میلهای در دست گرفته باشد. ناگهان جرقهای از کف دستش نور سیاهی را پدید آورد که یک متر در پشت و جلوی دستش امتداد داشت سپس آن نور باریک سفت شد و به ضخامت میلهای آهنین درآمد و در انتها پیکانی در نوک آن از یک متر جلویی رویید که همانند نوک تیر، باریک بود و لبههایش زاویهای ۱۵ درجه با میله اصلی برقرار کرده بود.
اژدها دانست اگر چنانچه آتشی را برای دفاع از خود سپر کند میله آتشین شده و او را خواهد کشت بنابراین مجبور شد قدرت نهفتهاش را برای دومین بار آزاد کند به همین منظور منتظر حمله حریف ماند زیرا رونمایی از قدرتش موجب میشد بلید برای مقابله چارهای بیندیشد.
بلید همه قدرتش را جمع کرد و آن را به بازوی راستش انتقال داد، سپس با عقب کشیدن دستش نیزه را به عقب برد و با همه آنچه در توان داشت نیزه را به سمت اژدها پرتاب کرد. زمانی که نیزه از میان آسمان و زمین رها شد تا به اژدها برسد، چنان سرعتی به خود گرفت که ردی از محل حرکتش را در پشت سر به صورت بخارهای هوا به جا گذاشت. زمانی که نیزه رها شد سه مرتبه موجهای آسمان و هوای معلق را شکافت و از شکافته شدن موجهای آسمان حلقههای سفید بزرگی به قطر 5 متر پدید آمد.
در طرف دیگر، اژدها با دیدن شکافته شدن موجهای هوا به سرعت اعجاب انگیز نیزه پی برد به همین دلیل در حالی که بال میزد و خود را معلق نگه میداشت تکان قدرتمندی به بالهایش داد و در راستای مسیر حرکت نیزه قرار گرفت سپس دهانش را مقابل آن پیکان که هنوز به او نرسیده بود باز کرد و با خارج کردن بخار سردی از سوراخهای بینیاش قدرتش را آزاد کرد.
با آزادسازی قدرتش موج صدای مهیبی از دهانش خارج شد چنانکه اگر آن موج به کوهها خورده بود آنها را از بین میبرد اما آن موج صدا برای نگه داشتن نیزه کافی نبود ولی برای مدتی همانند سد محکمی او را متوقف کرده بود از طرفی هدف اصلی اژدها کسی بود که در پشت نیزه قرار داشت.
موج صدا از کنار نیزه گذشت و درحالی که آن را متوقف کرده بود به بلید رسید. از زمانی که بلید نیزه را رها کرده بود تا وقتی که موج صدا به او رسید تنها ۱۰ ثانیه گذشته بود به همین دلیل او انتظار چنین عکس العملی را نداشت از طرفی انرژی ای برای حفاظت از خود نداشت بنابراین با رسیدن موج به گوشهایش رودی از خون روی سرش جاری شد.
بلید با صدایی که هرگز نشنیده بود چنان به خودش می لرزید که ناخودآگاه فریاد ممتدی کشید و کنترل آلورا را از دست داد. در طرف دیگر نبرد، نیزه پس از فریاد بلید موفق شد به سد صوتی اژدها غلبه کرده و با همان سرعت پیشین وارد دهان اژدها شده و از گردنش خارج شد. اژدها با از دست دادن نخاع خود کنترل بالهایش را از دست داد و در حال افتادن روی زمین بود که چشمانش قبل از مرگ توانست چهره درخشان آلورا را ببیند که به سرعت به سمت او میآمد.
لحظاتی قبل در کوهپایه های کوهستان های شمال آشور، اطراف قلعه نینیو #
ایمراس و برادرش به جای منتقل شدن در وسط صحنه نبرد خود را به فاصله حدود ۵۰۰ متری صحنه نبرد منتقل کردند و در حالی که از پلکان شکسته و قدیمی بالا میرفتند متوجه سایهای روی ماه شدند که نیزهای را به سمت آنها نشانه رفته است. ایدراس با بررسی هالههای منتشر شده از آن ناحیه وحشت کرد و به برادرش گفت:
- برادر من از اون سمت دو انرژی در سطح الهی و یک انرژی در سطح خداگونه احساس میکنم. این برای شما خطرناکه، ما باید فوراً از اینجا خارج بشیم.
ایمراس نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش چیزی که من احساس میکنم کم شدن قدرت الهههاست.
ایدراس که هنوز وحشت داشت پرسید:
- اما برادر، نباید نگران نیزه ای که به سمت مان نشانه رفته است باشیم؟
ایمراس با خونسردی گفت:
- اون نیزه رو به سمت الهه دوم یا قدرت خداگونه نشانه گرفته، نگران نباش.
سپس با گذشت مدت کوتاهی و با نزدیک شدن آنها به صحنه نبرد موج صوتی اژدها به گوش آنها نیز رسید و ایدراس به سختی به لرزه افتاد اما برخلاف او ایمراس بیتفاوت بود چرا که بخشی از انرژی روشنایی را با شنیدن صدا روی گوشهایش آورده بود. او با دیدن لرزش برادر دو دستش را روی گوشهای او گذاشت و جریان صدا را با انرژی روشنایی مسدود کرد، به این ترتیب آنها به مسیر خود ادامه دادند.
آن دو نمیدانستند چه چیزی باعث مسدود شدن جریان صوتی میشد و آن را به عنوان یکی از قدرتهای روشنایی پذیرفتند اما موج صوتی اژدها از روی عشق بود و روی انرژی روشنایی اثری نداشت.
درست پس از اینکه نیزه در دهان اژدها فرو رفت و از گردنش خارج شد آلورا که تاکنون یک مشاهده گر بود احیا شد و با سرعتی باورنکردنی خودش را به اژدها رساند. اژدها قبل از اینکه آخرین بال را بزند آلورا را جلوی چشم خود دید که با دست زدن به نیزه آن را در دم پودر کرد. وقتی اژدها از هوش رفت آلورا به کمک جادو او را به زمین نشاند.
او با اینکه قدرت کامل بلید را داشت اما توانایی احیای اژدها را نداشت چرا که این توانایی تنها مختص انرژی روشنایی بود. به همین دلیل او تصمیم گرفت با خلق موجودی جدید روح اژدها را به آن وارد کند و در همین لحظه بلید در اولتراموس با مشاهده این تفکرات لبخند وحشتناکی در دل زده بود. به این ترتیب آلورا دستش را روی پوزه اژدها گذاشت تا روح او را جذب و تا قبل از تخلیه آن در موجود جدید، آن را در بدنش به شکل نهفته ذخیره کند. در این لحظه سرنوشت ساز که همه چیز مطابق با نقشه بلید پیش رفته بود ایمراس و برادرش به محل نبرد رسیدند.
ایدراس با دیدن اژدها، آلورا و هاله سیاهی که دور بدن تقریباً برهنه او پوشیده شده بود خشکش زد و با ارتباط ذهنی به برادرش گفت:
- برادر اون زن دو برابر سطح آخر جادوگران قدرت داره ما باید از اینجا بریم.
ایمراس که متوجه ترس برادرش شده بود دستش را به سینه اش زد و او را به عقب هل داده جوابش را داد:
- عقب بمون و در فرصت مناسب کار درست را انجام بده.
با عقب رفتن او بهت زدگی اش به پایان رسید زیر ایمراس مقداری انرژی روشنایی را زیرکانه دور قلبش پوشانده بود. او با بررسی انرژیهایی که در آلورا موج میزد متوجه شده بود او جادوگری در سطح الهی است که بدنش توسط انرژی تاریکی تسخیر شده و علاوه بر آن در حال جذب انرژی خداگونهای هم هست که با مشاهده دست او و پوزه اژدها منشأ آن را یافته بود. به این ترتیب نفس عمیقی کشید و با صدای بلند فریاد زد تا آلورا را متوجه خود کند:
- آهای جادوگر، با جذب روح قوانین جادوگری را نقض نکن.
آلورا تاکنون متوجه او نشده بود زیرا با قدرتی مرموز سطح خود را پایین نگه داشته بود تا جادوگران متوجه حضور او نشوند اما همین که توجهش را به او داد گفت:
- یه جادوگر سطح مقدس چطور جرات میکنه با سطح الهی هم کلام بشه، فوراً از اینجا برو تا خونتو به زمین نریختم.
ایمراس با شنیدن لحن توهین آمیز او کنترلش را از دست داد و این بار با فاصله کمی که بین او و آلورا وجود داشت آهستهتر از قبل گفت:
- ای احمق چطور جرات میکنی با رئیس خاندان اینطور صحبت کنی، درسی بهت میدم که هرگز فراموش نکنی.
او پس از ابراز خشم خود نسبت به آلورا پایش را به عرض شانه باز کرد و عصا را که در دست راستش قرار داشت از زمین بلند کرده و با هر دو دستش روی هوا چرخاند سپس با چرخش انتهایی، آن را از وسط با دست راست گرفت و به آسمان بلند کرد. از قسمت بالایی عصا که گوی زرینی روی آن قرار داشت جرقهای به آسمان پرتاب شد و با رسیدن جرقه به آسمان، ایمراس عصا را پایین آورد و کنار پایش محکم به زمین کوبید. در طول حرکت سریع و کوتاه او، آلورا بدون کوچکترین توجهی مشغول جذب روح اژدها بود تا اینکه ایمراس گفت:
- بیرون بیا، غرش آسمانی.
در این لحظه آلورا با شنیدن تکنیک او چشمش به آسمان افتاد و اژدهایی تشکیل شده از رعد و برق را در میان ابرها دید. بلافاصله پس از مشاهده اژدها رعد و برقی استوانهای شکل به قطر ۵ سانتیمتر روی سر او فرود آمد. آلورا وقتی مرگ را در کنار خود دید دستش را از پوزه اژدها برداشت و در مقابل استوانه برقی، به سمت آسمان نگه داشت. به این ترتیب رعد و برق احضار شده در فاصله دومتری سرش متوقف شد و او را وادار به سخن گفتن کرد؛
- تحسین برانگیزه، تورو دست کم گرفته بودم.
سپس دست دیگرش را به سمت ایمراس و در راستای شانه بالا آورده گفت:
- دست نامرئی: جذب
با اجرای این تکنیک آلورا قدرت این را داشت که تکنیک حریف را با جذب انرژی درونی اش خنثی کند اما با دخالت انرژی تاریکی به جای انرژی درونی، این روح ایمراس بود که در حال جذب شدن توسط آلورا بود. اکنون مرگ شانه آلورا را رها کرده و برای کشتن ایمراس با او هم پیمان شده بود. او که تکنیکی برای مقاومت نداشت با آخرین قدرتی که هنوز برایش باقی مانده بود به برادرش گفت:
- قطعش کن.
به این ترتیب ایدراس با شنیدن این جمله درست کنار آلورا جابه جا شد و با بیرون آوردن خنجر از پشت پیراهن در قسمت شکمی، دست او را قطع کرد. با این حرکت او، روح ایمراس قبل از رسیدن به کف دست آلورا به بدن اصلی خود بازگشت اما ناگهان ایدراس متوجه چیز عجیبی شد. دست آلورا هنوز سر جایش بود.
زمستان سال ۴۰۰۰ پیش از میلاد، رشته کوه های بارِما #
در میان کوهستان در کلبه ای چوبی با پنجرههای شکسته که با وزش باد صدای ناخوشایندی را تولید میکردند خانوادهای زندگی میکردند. خانوادهای که با وجود تاریخی طولانی اکنون رنج و محنت را فارغ از سروری و پادشاهی پذیرفته بودند. پدر این خانواده مردی از طبقه اشرافزادگان و بزرگ خاندان راس بود که ریاست خاندانش را به برادر کوچکتر خود واگذار کرده بود و مادر آنها صاحب جهان موازی و نخستین موجود اولتراموس، بلیز بود. او پس از سال ها تماشای دنیای انسانها تصمیم گرفت تا وجود مادی خودش را روی زمین ثبت کند و در کنار انسانها زندگی کند بنابراین با جسمی زنانه وارد دنیای انسانها شد و با کاملترین کسی که میشناخت ازدواج کرد و پس از مدتی صاحب دو فرزند به نامهای مرلین و ایمراس شد. مرلین برادر بزرگتر با استفاده از روابطی که با خاندان پدری خود داشت رفته رفته به بزرگترین جادوگر آن زمان تبدیل شد و قدرت مادرش را به ارث برده بود؛ آری او هرگز نمیتوانست بمیرد و تبدیل به موجودی جاودانه شده بود.
سالیان به سرعت گذر میکردند و اکنون زمان وداع فرا رسیده بود. یک میز چوبی گران قیمت در وسط کلبه جایی نزدیک به پنجره شرقی قرار داده شده بود و چهار صندلی در چهار طرف آن قرار داشت کمی آن طرفتر از آن میز و در کنار پنجره شرقی خانه، درب خانه واقع شده بود و در طرف دیگر، پنجره غربی قرار داشت. این کلبه فرسوده جایی برای پختن غذا نداشت و افراد میبایست به محوطه بیرونی برای طبخ غذا مراجعه میکردند اما با این حال در فضای میان میز، درب و پنجره غربی شومینه سنگی قرار داشت که دو طرف آن باز بود زیرا در پشت شومینه به طول ۳ و عرض ۴ متر اتاقی قرار داشت که وسط آن را تختی فرا گرفته بود. تختی که پیش از این و سالیان دورتر پدر را راهی دنیای مردگان کرده بود و اکنون زمان سفر ایمراس فرزند کوچک او، رسیده بود. بلیز در قسمت شرقی کلبه نزدیک به دیوار روبروی پنجره و روی صندلی دیگری غیر از صندلیهای میز ناهارخوری نشسته بود و انتظار مرگ فرزندش را میکشید. مرلین نیز کنار تخت برادر دست در دستان پیر و فرتوتش برای او خاطرات خوشش را یادآوری میکرد تا اینکه زمان مرگ او فرا رسید.
پس از اینکه بلیز و مرلین برادر را کنار پدر به خاک سپردند فکری مانند خوره به جان مرلین افتاد و آن علت نامیرایی خودش و مادرش بود به همین جهت از او پرسید:
- مادر، چرا مجبوریم این درد رو تحمل کنیم؟ تا کی باید شاهد مرگ عزیزانمون باشیم؟
بلیز با وجود غمی که داشت توان پاسخگویی به پسرش را نداشت به همین جهت دستش را روی شانهاش گذاشت و با این تماس فیزیکی که با اراده بلیز همراه بود همه خاطرات مادر به فرزند منتقل شد. سپس قدرت جاودانگی را از فرزندش گرفت و با دروازهای که از پشت سرش ظاهر شده بود به اولتراموس بازگشت.
با رفتن او و افشای حقیقت مرلین که بزرگترین جادوگر دوران بود با اجرای طلسمی ممنوعه قدرت جاودانگیش را به کمک جسد برادرش به خود بازگرداند و برای انجام این کار شوم تصمیم گرفت از مادرش انتقام بگیرد. یک هفته از آن ماجرا گذشته بود و ترس از رویارویی و ناتوانی از شکست دادن مادرش مثل خوره به جانش افتاد.
در طرف دیگر که اولتراموس قرار داشت بلیز ۹ سال بعد از بازگشت به محل تولدش احساسات انسانی او را به شدت درگیر خود کرده بودند و او در حال نابود کردن جهان خودش بود از این رو فرزندان جدیدی را در اولتراموس به وجود آورد. بلید و بلوند که تازه متولد شده بودند در حالی که دنیای انسانها را رصد میکردند با آگاهی از هشدار بلیز از عواقب درگیر شدن با احساسات خودداری میکردند تا اینکه پس از یک سال بلید متوجه بخشی از انرژی خود در دنیای انسانها شد. وقتی با دقت بیشتری روی او متمرکز شد فردی را دید که سرشار از ترس شده است ترسی که به او قدرت درک و فهم بیشتری میداد اما آنچه توجه بلید را به خود جلب کرده بود ترس مرلین نبود، بلکه انرژی درونی او که شباهت زیادی با انرژی درونی بلیز داشت نگاه بلید را بر روی مرلین قفل کرد. در روی زمین مرلین که متوجه سایهای عجیب در بالای سرش شد چشمانش را بست و با سایه نظاره گر در جهان خودش ملاقات کرد.
قلعه نینیو سال ۲۰۷۰ پیش از میلاد، حوالی شب #
ایدراس با سرعت عملی مناسب خنجر را بیرون کشید و دست آلورا را برید اما در کمال تعجب دست هنوز سر جایش بود ولی روح ایمراس به بدنش بازگشته بود زیرا رشته اتصال انرژی در دست آلورا برای مدتی قطع شد. آلورا که رعد و برق بالای سرش را از بین برده بود لبخندی زد و دست چپش را که چندی قبل در حال جذب روح ایمراس بود، به گردن ایدراس چسبانده و در کسری از ثانیه روحش را بلعید.
پس از آنکه آلورا روح ایدراس را بلعید، جسم بیجان او را به سمت برادرش پرتاب کرد و خود نیز بدون توجه به ایمراس مشغول جذب روح اژدهایش شد. ایمراس وقتی به خودش آمد و از شرایط آگاه شد که کار از کار گذشته و فریادها در سینهاش مهر شده، قدرت حرف زدن را از او گرفته بودند. او با اینکه ایستاده بود اما چنانکه آویزی سنگین بر گردنش انداخته باشند ناخودآگاه به پایین کشیده میشد و در عضلات پشت ساق پایش دیگر انرژی ای برای ایستادن باقی نمانده بود.
ایمراس بیدرنگ روی زمین افتاد و مانند کودکان چهار دست و پا خودش را به جسد برادرش رساند، چندی کنارش نشست و سپس دستش را بر گردن برادر گذاشت. وقتی دستش را روی گردنش گذاشت رد روح او را احساس کرده و آن را تا آلورا دنبال کرد، چشمهایش درشت شده و منطقش به کار افتاد. او اکنون میدانست چه اتفاقی افتاده و برای چه چیزی به اینجا کشیده شده است اما در حمله قبلی آلورا همه مانایش را از دست داده بود و جایگاه او اجازه التماس کردن به دشمن را نمیداد.
در این لحظه سرنوشت ساز ایمراس به خودش آمد و همه قدرتش را جمع کرد تا بتواند روح برادرش را بازپس بگیرد. به این ترتیب او دستهایش را روی زمین گذاشت و از جا بلند شد، سرش را بالا گرفت و فریاد زد تا توجه آلورا را به خودش جلب کند؛
- فکر کردی برای شکست دادنت فقط رعد و برق با خودم آوردم؟
آلورا نگاه ریزی به او انداخت و بدون توجه به او پوزخندی زد و مشغول کارش شد چرا که جذب روح اژدها به دلیل ساختار فیزیکی خاصی که داشت به آسانی ممکن نبود و از طرفی اژدها مرده بود. ایمراس جوان که اندک مانایی برای حرکت کردن در بدنش تولید شده بود این بار می خواست به جای استفاده از مانای خودش از انرژی بلوند یا همان روشنایی استفاده کند.
دو دستش را از دو طرف باز کرد و کف دستهایش را در مقابل سینه روی یکدیگر قرار داد به طوری که کف دست چپ در زیر و کف دست راست در بالا قرار گرفته بود و جهت انگشتها خلاف جهت یکدیگر بودند یعنی انگشتهای دست راست روی کف دست چپ و انگشتهای دست چپ روی کف دست راست به یکدیگر چسبیده بودند. پس از این برخورد دستها به یکدیگر، کف دستها را از هم جدا کرد و فاصله کوچکی میان آنها انداخته سپس دایرهای نورانی در فاصله میان دستها ظاهر شد.
با ظاهر شدن نقطه کوچکی که آلورا میدید باری دیگر پوزخند زد این بار چشمهایش را بست تا آخرین ذرات روح اژدها را ببلعد همین که او چشمهایش را بست اجرای تکنیک توسط ایمراس آغاز شد. ایمراس دستهایش را به صورت مورب از دایره نورانی، به اندازه یک متر فاصله داد و سپس آنها را به صورت دورانی دور مرکز یعنی همان نور کوچک چرخاند تا اینکه دست چپ به فاصله یک متر در بالا و دست راست با همان فاصله در پایین نور کوچک سفید قرار گرفت و در نهایت هر دوی آنها را محکم روی دایره فرود آورد.
با این برخورد دو دست به یکدیگر موج انرژی عظیمی از شانههای ایمراس به کف دستهایش که روی هم قفل شده بودند منتقل شد سپس او هر دو دستش را به سمت آلورا باز کرد و حلقهای سفید در قد و اندازه آلورا در مقابل ایمراس باز شد. در همین لحظه آلورا کارش با اژدها را تمام کرده بود و چشمهایش را باز کرد تا کار ایمراس را هم تمام کند اما با دیدن دایره بزرگی که چند متر آن طرفتر قرار داشت یکه خورد ولی نمیدانست چرا از آن انرژی ترسیده است و حتی به ماهیت تکنیک ایمراس هم آگاه نبود با این همه ترسی به جانش افتاد که نظیرش را احساس نکرده بود.
بلید در اولتراموس فهمیده بود که این انرژی متعلق به بلوند است اما نمیدانست چطور و چگونه در اختیار آن جوان قرار گرفته است به همین دلیل تصمیم گرفت تا هرج و مرج پیش رویش را قبل از حرکت ایمراس خراب کند. بنابراین همه ی قدرتش را از آلورا گرفت و تاریکی بی حد و اندازهای که او را فرا گرفته بود از بدنش خارج شد. با کنار رفتن انرژی تاریکی از بدن آلورا، هاله سیاهی که او را فرا گرفته بود از بین رفت و او را با لباسهای شکارش بدون شنل و کفش در مقابل ایمراس تنها گذاشت.
وقتی انرژی تاریک از روی بدن آلورا کنار رفت خودش را با همان پوشش دور سینه و شلوارک کوتاهش در مقابل ایمراس دید اما ذهنش ناخودآگاه به غروب آفتاب منتقل شد. او به یاد آورد که وقتی ردا را روی آویز داخل قصر گذاشت و کفشهای بلندش را کنار آویز رها کرد، با سایهای ملاقات کرد و ناگهان دیگر چیزی را ندید تا آن زمان که به برج بلند قصر شمالی برخورد کرد و اژدهایش را در خطر مرگ میدید. در آن لحظه هیچ کاری نمیتوانست جز تماشای مرگ اژدها بکند بنابراین منتظر لحظهای ماند و آن لحظه با برخورد صدای اژدها به گوشهایش فراهم شد ولی در نهایت نتوانست او را نجات دهد.
آنچه به خاطر میآورد صدایی بود که در ذهنش او را راهنمایی میکرد و او را قانع کرد تا علاوه بر جذب روح اژدها شخصی که ناظر این ماجرا هست را بکشد و پس از به سرانجام رسیدن کارها دیگر نه صدایی را میشنید و نه انگیزهای از انجام کارهای قبلی داشت. او اکنون مانند کسی که هیپنوتیزم شده باشد بدون هیچ حرکتی در مقابل ایمراس ایستاده بود.
در همان لحظه ایمراس با دیدن آلورا متعجب شد و هنگامی که دیگر اثری از انرژی تاریکی را احساس نمیکرد دو دستش را عقب کشید و به صورت دایره مانندی روی هوا و در مقابل خود چرخاند و سپس آنها را روی یکدیگر قرار داد تا طلسم را خنثی کند. او پس از انجام مراحل خنثی سازی طلسم ناگهان همانند آنکه جرقهای در ذهنش آتش تفکر را شعله ور کند چشمش به آلورا افتاد که بهت زده و حیران به او خیره شده است. ایمراس با دیدن پوشش او از خجالت آب شد و سرش را به سمت چپ چرخانده تا او را نبینند؛ با این همه او از روح برادرش غافل نشده بود ولی آن لحظه را برای بازیابی روح برادر مناسب نمیدید.
آلورا که تا آن لحظه در حال مرور خاطرات چند ساعت قبل بود با حرکت سر ایمراس به خود آمد و متوجه وخامت اوضاع شد. او دانست که علاوه بر روح کهنه خودش، روح اژدها و ایدراس در وجودش ذخیره شده است به همین دلیل احساس شادابی و سرمستی میکرد و از حالت جدی پیشین خود فاصله گرفته بود بنابراین وقتی از تفکر خود خارج شد به سمت آن دو حرکت کرده و هنگامی که به نزدیکی ایمراس رسید لبخندی زد، دستش را دراز کرد و گفت:
- سلام، من آلورا شاهزاده قلمرو نینیو در سال ۳۵۰۰ هستم.
علی رغم معرفی خالصانه آلورا، ایمراس در سمت دیگر ماجرا وقتی با حقیقت جاودانگی او روبرو شد متعجب نشد زیرا او نخستین جاودانه این دنیا نبود بنابراین دست راستش را بالا آورد و آن را به نشانه سلام باز کرد و گفت:
- سلام، من هم ایمراس بزرگ خاندان راس هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
با این حرکت او آلورا کمی عصبی شد اما با غلبه روح کهنه به نیروی شادابی به خودش آمد و دستش را از حالت خوش آمد گویی خارج کرده، مچ دستش را به سمت راست چرخاند و در حالی که انگشتهایش را به سمت خودش تکان میداد گفت:
- اگه اون ردای خوشگل رو به من بدی لازم نیست گردنتو بشکنی.
با بیان این حرف توسط آلورا، ایمراس در حالی که حق را به او داده بود کاملاً به چپ چرخید و ردای سفید مرلین را از تن به در کرده با دست راستش آن را روی انگشتهای به هم تنیده و متحرک آلورا گذاشت. پس ازاین بخشش کوتاه مدت او، برق شادی اکنون در چشمان آلورا موج میزد و با گذشت مدتی کوتاه او ردای ایمراس را به تن کرد و کمربند پارچهای را که دور کمر آن ردای آستین دار دوخته شده بود محکم بر روی شکمش بست و اکنون تنها بخشی از پاها و زیر گردن او قابل مشاهده بود؛
- حالا دیگه میتونی بچرخی.
ایمراس چرخید و لبخند رضایتی در ذهنش زد اما این همه کاری که باید انجام میداد نبود بنابراین فرصت را غنیمت شمرد تا حرفی بزند که آلورای جوان این فرصت را از او گرفت. او در حالی که موهای تازه بلند شده اش را از زیر ردا بیرون میکشید گفت:
- راستش من خودم یه ردای کهنه داشتم… ولی خب بعد از درگیری انگار کل قصر مرکزی سوخته و ردای منم اونجا بود.
ایمراس در حالی که به او خیره شده بود و از صحبتهایش چیزی دستگیرش نمیشد دهانش را باز کرد و دستش را به نشانه درخواست صحبت کردن به سمت او دراز کرد اما این آلورا بود که با ظاهری مؤدبانه دست هایش را روی هوا تکان میداد و فرصت را مجدداً از او می گرفت:
- میدونم میدونم… میخای بگی که چرا با جادو درستش نمی کنم. راستش باید بگم برام جادویی باقی نموند…
ناگهان ایمراس تاب نیاورد و حرفش را قطع کرد:
- خانم…
در مقابل، آلورا که سالها جز صدای حیوانات چیز دیگری نشنیده بود منتظر سخنان او در نگاهش غرق شد.
- من از شما تقاضایی دارم.
آلورا که همچنان خیره مانده بود با خوشحالی جواب داد؛
- خب اون چیه؟
ایمراس با چهرهای مردد و با آگاهی از قوانین جادوگری، اگرچه نسبت به وضعیت موجود آگاه بود نفس عمیقی کشید و درخواستش را مطرح کرد؛
- من میدونم که پس گرفتن چیزی که متعلق به جادوگران با رتبههای الهی و خداگونه هست خلاف قوانین جادوییه ولی ازتون تقاضا دارم…
دو دستش را به هم چسباند و با زاویهای ۳۰ درجه مقابلش خم شد؛
- روح برادرم رو بهم برگردونید.
آلورا انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت و با خود فکر کرد اگر چنانچه روح ایدراس را به جسمش بازگرداند روح اژدها نیز به همراه او از بدنش خارج خواهد شد و اگر بخواهد برای ماندن روح اژدها مقاومت کند خودش تبدیل به اژدها خواهد شد بنابراین نفسش را در سینه حبس کرد و با اولین بازدم گفت:
- نمیدم…
ایمراس که هنوز در حالت خمیده مانده بود دندان قروچهای کرد و گفت:
- منو ببخشید اما حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه اونو ازتون پس میگیرم.
سپس ایستاد و دو دستش را روی هوا چرخانده و در مرکز آنها را مقابل آلورا قرار داد، به این ترتیب دایره جادویی شبیه به گل که در برخورد اول نمایان کرده بود مجدداً مقابل آلورا قرار گرفت. در طرف مقابل آلورا که خشکش زده بود چشمهایش از حدقه بیرون زد و انگشت از دهان برداشت و گفت:
- درسته که مانا ندارم، اما هنوزم سطحم خیلی بیشتر از توئه، خیال کردی با دایرهای از جنس روشنایی میتونی شکستم بدی؟
اکنون این تنها ایمراس نبود که خشکش زده بود بلکه بلید نیز در اولتراموس در حیرت آگاهی آن زن احساس ناکافی بودن میکرد اما او که مدتی قبل از مهلکه گریخته بود قادر به پرسیدن علت این آگاهی نبود بنابراین این وظیفه را ایمراس در دنیای انسانها عهده دار شد؛
- چطور در مورد قدرت تاریکی و روشنایی میدونی؟
آلورا لبخندی زد و گفت:
- اگه اون دایره جذب کننده روح رو خنثی کنی ممکنه بهت بگم.
ایمراس با اینکه علاقه داشت منبع آگاهی او را بداند اما پس گرفتن روح برادرش را اولویت خود قرار داده با خشم گفت:
- نمیتونم بهتون اعتماد کنم… یا روح برادرم رو بدین یا با زور پسش میگیرم.
در این لحظه ایمراس با اولین پلکی که زد خودش را در اتاقی تاریک دید و دیگر خبری از دایره جادویی نبود او ناخودآگاه دستهایش را کنار پهلو رها کرد و مانند کسی که گمراه شده باشد در گیجی مطلق تنها به روبرو نگاه میکرد. در همین حال از چهار گوشه اتاق صدایی در حال تکرار شدن بود؛
- فکر کردی همه تکنیکها نیاز به مانا دارن؟…
آن صدا با مکث کوتاهی ایمراس را در همان حالت نگه داشته بود؛
- تکنیکهایی هم هستند که بدون مانا انجام میشن… ولی حداقل باید در سطح مقدس باشی.
ناگهان تصویر تکنیکی که ایمراس در مواجهه با آلورا زده بود در مقابل دیدگانش ظاهر شد؛
- یا همین تکنیک جذب روح که با خلاقیت خودت تغییرش دادی.
آلورا در حالی که مشغول انتقال نیمی از روح خودش و نیمی از روح ایدراس به بدن او بود ایمراس را در تکنیک خود یعنی گمراهی مطلق اسیر کرده بود و او را در حالتی که ایستاده بود در ذهن خودش گیر انداخته بود.
او به خوبی میدانست که ایمراس مدت زیادی در آن حال باقی نخواهد ماند به همین دلیل با حرفهای اضافی سعی در طولانی کردن مدت گمراهی میکرد بنابراین تا قبل از آخرین جمله و احیای ایدراس در این امر موفق به نظر میرسید؛
- من نمیتونم مدت زیادی اینطور نگهت دارم…
ایمراس با شنیدن این جمله از گمراهی مطلق خارج شد و بیدرنگ در جستجوی آلورا این طرف و آن طرف را نگاه میکرد اما هرچه بیشتر نگاه کرد اثری از او نیافت تا اینکه چشمش به پالتوی سفید خودش افتاد که اکنون بر روی برادرش پهن شده بود تا او را از سرمای شب حفظ کند.
بلید همواره سعی میکرد در تصمیم خود با دقت عمل کرده و نفرت را از بلیز به شیوه خودش بروز دهد به همین دلیل علی رغم مشورت با مرلین راهی که خودش انتخاب کرده بود را پیش برد و متحمل یک شکست سنگین شد و اکنون زمان آن رسیده بود که راه مرلین را برای رسیدن به هدف خود انتخاب کند. مرلین در اولین ملاقات خود با بلید او را متقاعد کرد که بلیز موجودی شرور است و با جمع آوری قدرت بلوند و بلید در نهایت سعی در نابودی آنها و سپس سلطه بر انسانها را آغاز خواهد کرد و در ملاقات دوم راهی را جلوی پایش گذاشت که هرج و مرج را در آن تضمین شده خواند اما بلید به آن راه توجهی نکرد. به این ترتیب درست زمانی که مرلین در تپههای شوش مشغول تمرین دادن ایمراس بود یعنی در همان ملاقات دوم بلید با مرلین دیدار کرد و همه ی آنچه برای نابودی بلیز احتیاج داشت را از او پرسید.
سال ۲۰۸۹ پیش از میلاد، تپه های شوش، خارج از مرزهای نیپور #
مرلین در کنار چادر کوچکی که ایمراس در آن میخوابید نشسته بود و به کمک چند ورد ابتدایی آتش را روشن کرد پس از آن به کمک چند قطعه سنگ موجود در اطرافش، بستری را برای ظرف سفالی اش فراهم کرد.
آستینهای بلندش را بالا کشید و مقداری آب را از درون کوزه بزرگ کنار چادر به درون ظرف سفالی ریخته و آن را روی آتش قرار داد سپس چند قطعه چوبی که اکنون به علت آتش زیاد به ذغال تبدیل شده بودند از زیر ظرف سفالی برداشت تا حرارت آتش به حد مطلوب برسد.
با گذشت مدت زمانی کوتاه پس از جوشیدن آب، دست در جیب ردای سفید بلندش کرد و شیشهای گرد را با دهانهای باریک از آن بیرون آورد. درون شیشه برگ گیاه آویشن، بابونه، نعنا، مقداری پودر زنجبیل، شاخههای خرد شده گل گاوزبان و خارهای کنگر قرار داشت که به کمک چوب پنبهای بر روی دهانه شیشه از خارج شدن بوی آن جلوگیری میشد.
مرلین چوب پنبه را برداشت و قبل از خارج شدن بوی گیاهان بلافاصله آنها را درون آب جوشان رها کرد و در کسری از ثانیه آب تبدیل به معجونی سرخ رنگ شد چنانکه خون از بدن رها شده باشد و در آب شروع به قل قل کند. پس از مدتی سرخی رنگ معجون به سیاهی مبدل شد و آنطور که به نظر میرسید معجون مورد نظر مرلین آماده برداشتن شده بود به این ترتیب به کمک جادو آن از روی آتش برداشت و قبل از آنکه بوی خود را از دست بدهد مایع را درون شیشههایی که در جیب ردا قرار داشت ریخت. درست زمانی که مشغول پر کردن شیشهها بود و زمان غروب فرا رسیده بود، سایه مرلین بزرگتر شد و در مقابل او ایستاد؛
- همیشه به این سختی قراره ظاهر بشی؟ البته میدونم دردی حس نمیکنی ولی حتماً باید برات سخت باشه.
او آخرین شیشهاش را پر کرد و باقیمانده معجون را روی آتش ریخته، با خاموش شدن آتش رو به بلید کرد و با لبخندی ادامه داد؛
- به نظر میرسه که مدتهاست داری فکر میکنی… خب… چی شد با من همکاری میکنی؟
بلید با صدایی همانند پژواک صدا در غاری بزرگ پاسخ سوال مرلین را داد:
- بله، حالا اینجام تا پیشنهادت رو به من بگی.
مرلین اخم کرد و با چشمان طلاییاش مقدار مانای باقیمانده ایمراس را بررسی کرد و گفت:
- فرصت زیادی نداریم پس بیمقدمه میگم.
سپس نگاهش را از روی ایمراس برداشت و حواسش را به بلید داده و در حالت معنوی یعنی از طریق ذهن با او صحبت کرد:
اول از همه لازمه توجه بلوند رو به دنیای ما جلب کنی چون تا وقتی اون حالت پایداری داشته باشه تو به هدف اصلی نمیرسی.
خوب بعدش چی؟
تو مرحله بعد باید اژدهایی رو که در اعماق زمین در شهر بابیلونیا به خواب رفته بیدار کنی تا ترس به جون همه بیفته… اینطوری قدرت تو چند برابر میشه.
اما اون به گفته خودت خوابه و احساسات هم نداره… مخصوصاً حس ترس، نفرت و خشم
این تنها و بهترین راه برای کم کردن قدرت بلوند و بلیزه
اما من دنبال راه خودم…
در این لحظه که آنها غرق در مکالمه معنوی خود بودند، ناگهان صدای فریاد بچهای که ایمراس نام داشت همه چیز را بر هم زد و ناخواسته توجه بلوند را به خود جلب کرد.
این داستان ادامه دارد …
تشکر #
- ابولفضل رضایی
- حمیدرضا رضایی
- امیرمحمد صفری
- بچه های کانال SHIRAKO , Daily Admin , Isolation , Kinrenka
- تمامی دوستانی که از ما حمایت کردن و بهمون دلگرمی دادن و کتابو خوندن